محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

تولد محمد مهدی جونم

1391/10/13 10:33
نویسنده : مامان شین
873 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه به تاریخ 7 دی ماه دقیقا یک هفته جلوتر از تاریخ اصلی تولد پسرم برای یکی یدونم تولد گرفتیم.... یه تولد به یاد موندنی ..... از روز قبلش خانوادم همه دور هم جمع بودیم ...بگو بخند و شادی  ...منم چون می دونستم با شلوغ شدن خونه نمی تونم به کار هام برسم از روز قبل خیلی از کارهامو انجام داده بودم....پنج شنبه از صبح زود بیدار بودم و مشغول کار....از نظافت خونه بگیرید  تا تزئین خونه...خدایی خانوادم خیلی مراعات حال منو می کنند و بدون کوچکترین اعتراضی ناراحتی ها و اعصاب خوردی های منو تحمل می کنندتا ظهر با بابای مهربونم مشغول تزئین بودیمو ساعت ۱۲ همسری هم به جمع ما اضافه شد و کمک حالمون بود...آبجی گلم و زنعمو جونم هم به من کمک می کردن که کاراهای نظافتم زود تموم بشه و تا ظهر کارا سبک بشه.....مامانم هم که قربون چشاش بشم مواظب گل پسر بود. هرکی یه گوشه از کارا گرفته بود و کمک حالم بودن....ظهر یه نهار محشر به خورد همه دادم که هیشکی از ترس نتونست اعتراض کنه(آخه من وقتی استرس دارم سگ اخلاق می شم) بعد با بابام و همسری رفتیم دانشگاه که مثلا من برم کلاس....از اونجایی که خیلی خوش شانسم کلاس تشکیل نشد و دست از پا درازتر اومدم خونه.....تا ساعت ۳ و نیم خونه بودم و دوباره رفتم یونی....تا ۵و نیم دانشگاه بودم و فقط حرص خوردم. ....بعد بابام و همسری اومدن دنبالم رفتیم خونه....وقتی رسیدم دیدم بله خانواده همسری قبل از من رسیدن کمی ناراحت شدم...آخه دوست داشتم خودم خونه باشم....بعد هم دیدم که خانواده همسری با اصرار ناز نازمو بغل کردن و گل پسری دیوونه شده....از من جدا نمی شد  و اویزونم بود ...اصلا بغل هیچکس نمی رفت....رفتم آشپزخونه دیدم مامان خوشگلم چه شامی پخته وای باقالی پلو با گردن  و زرشک پلو(البته همه وسایلا رو آماده کرده بودم و حتی مرغ رو هم سرخ کرده بودم اما خب همین که دست مامانم بهش خورده بود فوق العاده شده بود) بعد یه نگاه انداختم به وسایلا شام دیدم خواهر عزیزم و زنعمو جون خیلی خوشگل سالاد رو چیدن و اماده هست  همه چی عالی بود( تو کلاس فکر خونه بود با خودم می گفتم الان بچه ها نمی زارن بزرگترا کاراهاشون و بکنن و همه چی می مونه برا خودم اما خدایی لذت بردم دیدم هیچی کم نیست و همه چی عالیه)یعنی از خوشحالی بال در آوردم و فقط می خواستم داد بزنم همه چی عالیه  من چقدر خوشبختم که شما ها رو دارمکمی با خانواده همسری حرف زدم و اخمامو باز کردم.....تا اونا لباساشون رو عوض کنن من و خواهر نازم سفره رو باز کردیم....وای که چه حالی داشتم...استرس زبونم رو بند آورده بود.....غذاها رو تو دیس ها کشیدیم و تزئین و دیزایین رو انجام دادم و مامان نازم هم مرغا ها رو دیزایین کرد وقتی همه چی رو تو سفره جای خودشون گذاشتیم لبخند رضایت بخش من و همسرم مایه ارامش مامانم و خواهر عزیزم بود.....

سفره شام


همه چی همونطوری بود که من می خواستم( آخه من همیشه دوست دارم همه چی بهترینش باشه )ساعت۷ شام خوردن تموم شد و سفره رو جمع کردیم نا گفته نمونه که بابای عزیزم  هم بیشتر از هر کس دیگه ای کمکم کرد بشقاب ها رو سر سفره تمیز می کرد و طبقه بندی شده می داد می بردیم آشپزخونه و اونجا آبجی نازم با همکاری زنعمو جون می چیدن تو ماشین.... حالا نوبت چای و پذیرایی قبل از تولد بود.....کمی که کارها تو آشپزخونه سبک شد من شروع به دیزاین میوه و اماده کردن وسایلا برا شروع جشن کردم...از قصد نگه داشتم تا ساعت ۹ که بشه وقتیکه دردای خودم شروع شد و امونم رو بریده بوده....ساعت ۹جشن ما شروع شد ناز پسرم با اون لباسای نازش هلو شده بود....آهنگ تولد عمو پورنگ شروع مهمونی ما بود . ناگفته نمونه که من دخترای خوشگل مهمونی رو به شکل پروانه نقاشی کرده بودم و یه رنگ خاصی به مهمونی ما دادن....همه نشستیم و مهمونی شروع شد و محمد مهدی منم با اهنگ خوشحال تر بود . اما اصلا دلش نمی خواست بدون من باشه واسه همین یه لحظه هم از من جدا نشد....بچه ها با برف شادی می رقصیدن و شاد بودن  اما محمد مهدی جان تو بغل من دلشاد بود ....کلی رقصیدیم...بابای خوشگل محمد مهدی جان کیک تولد رو آورد و همه دست می زدیم تا محمد مهدی خوشحال باشه....

 کیک تولد

روشن شدن شمع ها و فشفشه ها خنده رو روی لبای بچه ها مهمون کرده بود و محمد مهدی هم تعجب می کرد.....بریدن کیک  و گرفتن عکسای دسته جمعی و شوخی ها و خنده ها فضای قشنگی رو ایجاد کرده بود...موقع دادن هدیه ها هم شیرین بود .....اول هدیه پدر و مادر همسری بود....وااای یه تابلو فرش خیلی خوشگل.....بعد هدیه بابا و مامان من.....الهی دورشون بگردم یه موتور خیلی ناز برای یکی یدونه ی من که محمد مهدیم بیش از اندازه دوستش داره....آبجی من و همسری هر دوتا شون موتور خریده بودن جالب بود هر دوتایی یه هدیه خریدن فقط با این تفاوت که برای خواهر من یه سایز بزرگتره و سوار هم داره....همین مساله باعث خنده همه بود که دوتا آبجی ها یه سلیقه رو دارن.... عمو محمد مهدی هم صد تومن پول نقد + یه ماشین بزرگ کنترل از راه دور هدیه داد.....زنعموی خوشگلم هم یه آدم آهنی بزرگ +یه هواپیمای خوشگل برای ناز پسری هدیه داد....آبجی عسلی خودم هم یه سطل سرباز جنگی به پسرم هدیه دادمن و محمد مهدی هم به بچه ها یه هدیه کوچولو و ناقابل هدیه دادیم( ۱ دفترچه یادداشت +۱پازل سیندرلا) آخه همه دختر بودن و بغیر از علی پارسا که به اونم  دوتا ماشین کوچولو هدیه دادیم....بعد هم بازم همگی رقصیدیم و شادی کردیم  .....اخر سر هم یه دور افتخاری با موتور ناز پسرم برای بچه ها زدیم .وای که ساعت ۱۲ وقتی ختم تولد رو اعلام کردیم یه ارامشی بوجود اومد که دیدنی بود...بعد گل پسرم خوابید و منم مراسم جا پهن کردن رو اجرا کردم.....دیگه نه خونه ما کوچیکه برای من و همسری تو اشپزخونه جا خواب موند....
جای همتون خالی بود....واقعا کنار هم بودن شیرینه ...ایشالله همتون همیشه کنار هم خوش باشید....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عشق منحصر به فرد
14 دی 91 0:18
محمد مهدی جان سلام خوبی؟ سالروز تولدت مبار عزیزم توی سایت ما بهت تبریک گفتیم بیا و یه سر بزن http://uniqelove.ir/zaadrooz
سام ومامان کیوانه
15 دی 91 0:07
سلام عزیزم . کوچولوی نازنازی تولدت مبارک . انشالله زیر سایه پدر ومادرت هزار ساله بشی . مامانش برای این گل پسر حسابی اسپند دود کن