محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

محمد مهدی پاره تنم

مسابقه نی نی شکمو

  سلام...دوست  جونی های عزیز و نازینین و خواننده های مهربان و خاموش وبلاگ من و پسری...   خبر خبر ناز پسری تو یه مسابقه شرکت کرده...یه مسابقه پیامکی در نی نی وبلاگ..... و ما برای برنده شدن تو این مسابقه به کلی رای نیاز داریم.....رای با یه اس ام اس ناقابل از طرف دوست جونی ها ...کد ناز پسریم 410 هست...تا 18 مرداد وقت داریم...   ...
12 تير 1392

من و امتحانام

سلام به همه همراهان عزیزم...شنبه اولین امتحانم رو با سختی پشت سر گذاشتم...خدایی خیلی سخت بود و نفس گیر.... جو سالن سنگین بود و زجرم می داد.....از دو روز قبل روی ناز پسرمو ندیده بودم و همش درس می خوندم....یه لحظه هایی از اینهمه خودخواهی خودم حالم بهم می خورد و می خواستم انصراف بدم اما وقتی به خوشحالی بابا و مامانم و آینده خودم و یه دونه پسرم فکر می کردم بیشتر مصمم می شدم که باید ادامه بدم....خدایی همسرم خیلی مراعاتم می کنه....جمعه از صبح بچه داری می کرد تا من خوب درس بخونم....غروب از اتاق اومدم بیرون اب بخورم دیدم همسرم و جیگر گوشم روی مبل خوابیدن ...یه صحنه ای بود...اینقدر ناراحت شدم که چشمام پر شد.....خدایا شکر که یه همسر و همراه با شعور ...
18 دی 1391

شب یلداتون مبارک

یادش بخیر قدیما.....شب یلدا خونه بابا بزرگ....کرسی و خوابیدن زیر کرسی.....جمع شدن همه دور کرسی و خنده های بلند بلند ما....شوخی های خاله هام و پچ پچ های درگوشی ما بچه ها.... بعد ها که کمی بزرگ شدیم بخاطر مدرسه نمی تونستیم بریم خونه بابابزرگم خونه خودمون می موندیم و با خانواده خاله جونم با هم شب یلدا رو جشن می گرفتیم.....بیشتر ما می رفتیم خونه خاله جون....چه شبای شیرینی بود...پشمک خوردنامون.....یادش بخیر.... بعد ها یعنی وقتی بزرگتر شدم همه می اومدن خونه ما...آخه مامان من آبجی بزرگه بود و همه رو برای شام و شب نشینی دعوت می کرد خونمون... خاله هام و دایی جون می اومدن و تا دیر وقت از خونه ما صدای خنده و شادی و آجیل خوردن می اومد........
30 آذر 1391

من اومدم

سلام سلام. سلام. شرمنده هستم که 3 ماه نیومدم...باور کنید اتفاقای زیادی افتاد و کارای زیادی برام پیش اومد که باعث شد نباشم....اما حالا اومدم خدایی یه ماه بود که نتم قطع بود از اول شهریور ماه هم خونه نبودم...مهمون بودم 2هفته خونه بابام و 7 روز شمال برای تفریح و 5 روز درگیر کارای ثبت نام خودم برای دانشگاه بودم ....دو هفته از اول مهر هم عروسی و مهمونی و بازم خونه بابام بودم یعنی می تونم بگم 40 روز خونه نبودم تا اینکه دانشگاه شروع شد و حالا خانه نشین شدم....امروزم نتم وصل شد و بله....حالا در خدمت شما و گل پسریم هستم..... امیدوارم همه حالشون خوب باشه و روزگار بر وفق مرادشون باشه.... با کلی اخبار جدید اومدم.... اول اینکه یه دونه...
14 آذر 1391

یه خاطره از خاطره های ما

یه خاطره تلخ از روزای قشنگ زندگیمون هست که می خوام برای یدونه پسرم به یادگار بمونه...... اونموقع من خیلی شوکه بودم اما چون تو دفتر خاطراتم نوشته بودم حالا می خوام انتقال بدم به روزنگار پسرم..... تاریخ 23 مرداد ماه سال 91 من و ناز پسرم روز جمعه واقعا خوشحال بودیم اخه بابایی خونه مونده بود و یه روز تعطیل خانوادگی رو با هم بودیم.....خیلی به ما دو تا خوش گذشت .محمد مهدی جان فقط با باباش بازی کرد و با من کاری نداشت منم فرصتی بدست اوردم و روز جمعه ای کلی قران خوندم ......شنبه از صبح شارژ بودم و با کلی انرژی مثبتی که داشتم با محمدم بازی می کردم و خونه داری می کردم اخه هنوز شیرینی روز قبل یادم نرفته بود. نزدیکای ساعت ۵ بود یعنی ۵ دقیقه به ۵ مونده ...
14 آذر 1391

این روزای محمد مهدی

سلام ....وقت بخیر....اومدم یه خبر فوری بدم..... محمد مهدی جان سومین و چهارمین دندونش هم در اومد. خیلی خوشحالم... جالبش اینجاست که پنجمی هم داره میاد.....وااااااای خیلی شیرین شده....... یه خبر دیگه اینکه چهارشنبه محمد مهدی جان برای اولین بار به من گفت مامان............................ یعنی ضعف کردم وقتی این کلمه رو از زبون جیگر گوشم شنیدم....از اونروز وقتی من و باباش رو می بینه باهم نشستیم میاد نگاهمون می کنه و با اون صدای عسلیش می گه:مم..مامان.....با.با.... یعنی یه هلویی می شه بیاید ببنید.....حالا از روز مراسم شیرخواران حسینی هم یاد گرفته سینه بزنه...همین که مشغول خرابکاری صداش می زنم چیکار می کنی....زود دستشو بلند می کنه و سینه می زنه.......
11 آذر 1391

یه خاطره از خاطره های ما

سلام....اومدم کمی از خاطرات ناز پسرم بنویسم...حالا که زیاد مشغول درس نیستم باید از فرصت استفاده کنم تا وبلاگ یا همون دفتر خاطرات من و پسرم ناقص نباشه..... جونم برای شما و گل پسرم بگه که اقا پسری من دندون دومش رو هم به تاریخ 10 مهر ماه در اورد ....دیگه خطرناک شده و اصلا نمی شه باهاش شوخی کرد چون در اولین حرکت و با سرعت بالا دستتو گاز می گیره...بعد اینکه جیگر گوشه من وروجکی شده ماشالله فقط در حال فعالیت و زحمت کشیدنه...همش از اینور خونه در حال حرکت و ایستادن و نشستن به سمت دیگه خونه است....باور کنید از پسش بر نمی یام....دیگه اینکه من مثلا الان یه دانشجوی کارشناسی ارشد هستم....خیلی نا امیدم اخه دو هفته قبل برای اولین بار رفتم سر کلاس......
30 آبان 1391
1