محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

یه خاطره از خاطره های ما

1391/8/30 10:42
نویسنده : مامان شین
260 بازدید
اشتراک گذاری

سلام....اومدم کمی از خاطرات ناز پسرم بنویسم...حالا که زیاد مشغول درس نیستم باید از فرصت استفاده کنم تا وبلاگ یا همون دفتر خاطرات من و پسرم ناقص نباشه.....

جونم برای شما و گل پسرم بگه که اقا پسری من دندون دومش رو هم به تاریخ 10 مهر ماه در اورد ....دیگه خطرناک شده و اصلا نمی شه باهاش شوخی کرد چون در اولین حرکت و با سرعت بالا دستتو گاز می گیره...بعد اینکه جیگر گوشه من وروجکی شده ماشالله فقط در حال فعالیت و زحمت کشیدنه...همش از اینور خونه در حال حرکت و ایستادن و نشستن به سمت دیگه خونه است....باور کنید از پسش بر نمی یام....دیگه اینکه من مثلا الان یه دانشجوی کارشناسی ارشد هستم....خیلی نا امیدم اخه دو هفته قبل برای اولین بار رفتم سر کلاس...وای همه همکلاسی هام آقا هستن و سن بالا....خدایی صحنه ورودم به کلاس جالب بود....در کلاس باز بود و استاد هنوز نیومده بود و همین که رفتم داخل همه از سر تا پامو نگاه کردن...منم سرم پایین بود و  مستقیم رفتم نشستم ردیف اول جلوی جا استادی.....آخه نه خیلی کوچولو موچولو و ریزه هستم....با چادر هم دیگه یه خاله ریزه می شم.....حالا مثلا نشستم بازم همهمنو نگاه می کردند...بگذریم تا اینکه استاد اومد و ازم خواست خودمو معرفی کنم....بله تازه همه متوجه شدند که منم جزو همکلاسی ها هستم....کلاسای ما از روز پنج شنبه ساعت 1 شروع می شه تا جمعه ساعت 2 تموم می شه.....فقط دو روزه....هفته اول جیگر گوشم با بابای خوشگلش خونه مونده بود اما هفته دوم با گل پسرم رفتم دانشگاه یعنی بساطی بود...هم خجالت می کشیدم که مبادا سر و صدا کنه و کسی بهم چیزی بگه...حتی پشت سرم....هم دلم برا پسرم می سوخت که به خاطر خودخواهی من تو اذیته.....پنج شنبه ای هر طوری بود تموم شد...اما جمعه از ساعت 8 صبح رفتیم دانشگاه....وای پسرم تا ساعت 11 خواب بود...از 11 که بیدار شد شروع کرد به شلوغی...دیگه با همه همکلاسی هام رفیق شده ....استاد که عاشقش شده بود....کلاس طرح تموم شده نشده کلاس تنظیم کننده های رشد شروع شد.....وای محمدم  می دید در کلاس بازه می رفت در و می بست...و می ایستاد پشت در....بعد استاد در و وا می کرد جیگر گوشم می دید دخترا دم در ایستادن دوباره می رفت در و می بست......داد می کشید و با استاد هم خوانی می کرد....10 دقیقه استاد وقت استراحت داد از کلاس زدم بیرون تا یکی از همکلاسی های قدیمی رو ببینم و هوای پسرم عوض شه...گل پسریم با دخترا که اصلا حرف نمی زد هیچ وقتی یکی از همکلاسی های منو می دید ذوق می کرد و به اونا می خندید.....تو کلاسم حوصلش سر رفت همین که من خواستم بلند شم بیام بیرون استاد اومد خوشگلمو ازم گرفت گفت شما بنویس....واااااااااااای محمدم تو بغل استاد وسط کلاس می چرخید و ذوق می کرد....اگه یکی نگاش نمی کرد اینقدر داد می کشید تا بهش نگاه کنن و بخندن....سوژه ای بودیم اونروز ....حالا بچم از رو که نمی رفت هیچی دستش تو جیپ پیراهن استاد بود تا گوشی موبایلشو بلند کنه....بهر حال تا ساعت 2 بودیم بعد رفتیم خونه .....

بخدا موندم چیکار کنم....همه با پسرم رفیق شده بودند...استادم که باحال اسم عسلیمو تو لیست نوشته و برای ما حضور می زنه.....برام دعا کنید اخه من که نمی تونم هر جلسه ببرمش دانشگاه....خیلی معذبم....

موندم چیکار کنم....

ولی جالبش اینجاست که گل پسرم می تونه بگه از 9 ماهگی دانشجوی ارشد زراعت بوده.....

راستی دوست جونی های من کسی سایت یا وبلاگ کشاورزی و زراعت می شناسه به من معرفی کنه....شدیدا لازم دارم....یه وبلاگ جامع و کامل می خوام.....

 


 

 

ب.نوشت: این پست رو بخاطر مامان امیرحسین جان گذاشتم اخه گفته بود که وبلاگ من بهش فاز منفی می ده اما خدایی منم نمی خوام فاز منفی باشم اما زندگی اینطوره که یه روز خوبه و شیرین و یه رو زتلخ و ناراحت کننده است...ما هم به رسم ادمی با خاطرات تلخ بیشتر روز می گذرونیم....از این به بعد فقط خاطرات قشنگ جیگر گوشم رو می نویسم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)