محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

من و پسرم

1391/8/28 12:12
نویسنده : مامان شین
282 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...شکر خدا روزای سخت و تلخ گذشت...حال ما سه نفر به لطف خدا خیلی خوبه...من و همسر عزیزم روزی صدهزار بار با دیدن بهبودی کامل گل پسرمون خدای بزرگ رو شکر می کنیم....تو اون روزای سخت کنار هم بودنمون باعث شد من کمتر سختی رو حس کنم.... یکشنبه هفته پیش محمدم اوضاع بدی داشت و از نظر ظاهری داغون بود....تو این شهر عقب مونده رفتیم دکتر و با تشخیصش نصفه جون شدیم وقتی به دکتر خود ناز پسری زنگ زدیم گفت باید بستری بشه....اما ما که تو این شهر کسی رو نداریم و به دکتر هم نمی تونستیم اعتماد کنیم با یه ماشین دربستی رفتیم ارومیه....وای که چقدر برای من سخت می گذشت....راه که همیشه می رفتیم و می اومدیم برای ما شده بود یه جاده ناتمام.....ساعت ٤ رسیدیم ارومیه و رفتیم خونه خالم تا لباسای گل پسری رو عوض کنم و بریم درمانگاه ....مامانم هم اومد و با هم رفتیم(اخه ما ماشین نداریم...خدا اون دزد بد رو لعنت کنه )دکتر ناز پسرم پسردایی تکی جونمه(همسر عزیزم)با دیدن محمد مهدی خیلی ناراحت شد و بد از معاینه تشخیصش الودگی میکروبی بود که باید بیمارستان بستری می شد....می گفت شاید دیر شده باشه و الودگی وارد خون شده باشه...وای ثانیه ها ایستاده بود....نگاههای تاسف بار دیگران تو اتاق انتظار بیشتر عصبیم می کرد....پرسش های بی وقفه همسری ناراحتم می کرد تا جایی که تو اتاق دکتر سرش داد کشیدم( من تا به اونروز سر همسرم داد نکشیده بودم...مخصوصا جلوی بقیه....شرمندم)تماسای پی در پی خانواده همسری عصبی ترم می کرد...اخه من از همه زندگیم زدم تا پسرم تو رفاه باشه اما چرا باید ناز پسر من مریض بشه....تصور دلسوزی های دیگران عذابم می داد ....تا رزرو اتاق و هماهنگی دکتر با بیمارستان١٠دقیقه طول کشید اما برای من سال بود....طفلی مامانم....سر پا نمی دونست منو اروم کنه یا خودشو....داد و بیداد من تمومی نذداشت و این ارامش مامانم بود که بهم قوت قلب می داد...تا بیمارستان تو ماشین داد زدم و گریه کردم.....حرفای اروم مامانم ارومم کرد....رسیدیم بیمارستان اذربایجان.....همین که جلوی پذیرش رو دیدم باز امپر چسبوندم....دیگه بیچاره همسری نمی دونست با چه زبونی با من صحبت کنه........بلاخره بعد از نیم ساعت معطلی پذیرش شد و رفتیم بخش....وای دیدن اون اتاق و اون تخت .....حالا نوبت بدترین و دردناکترین قسمت بستری بود...رگ گیری و سرم زدن.....پرستار بقدری سگ اخلاق بود که نمی شه توصیف کرد.....با دیدن گلم با من دعوا می کرد چرا این اینقدر تپله....وای که رگ گیری منو کشت...گریه های محمدم....دیدن خون جیگر گوشم....التماسای چشمای نازش....دست و پا زدنش.....پیدا نشدن یه رگ درست حسابی...... تموم شد...اومدیم اتاق و حالا باید مواظب می شدم که از رگ در نیاد....قربونش بشم همین که از دست اون پرستار خلاص شدیم اومد بغلم اروم شد....رفتیم اتاق و رو پاهام خوابوندمش...مامانم هم بعد از یه ساعت رفت تا برای من وسایل بیاره...عموی همسری و همسری هم رفتن خونه تا برای من شام بیارن....من موندم و پاره تنم....قبل از همسرم پسرعموش اومد که مثل برادرمه...اومد و پیشم بود بعد خانواده همسری یعنی همشون.....نمی دونستم چی بگم نه توان حرف زدن داشتم نه اعصاب جواب دادن....مثلا بچه خوابیده بدون مراعات هی دستکاریش می کردن....با اومدن همسری منم اروم شدم...بدتر از همه اینا برخورد ناراحت کننده پرستارا بود فکر کنم تا صبح ٣٠ تا پرستار اومدن اتاق پسرم و بانگاههای ترحم امیزشون و پچ پچ های مشکوکشون جیگرمو به اتیش کشیدن....اما همون یه شب تا صبح کلی حال پسرم بهتر شد و تا روز اخر تماما خوب شده بود...تو این روزا فهمیدم ادم تا وقتی پدر و مادر نباشه این حس رو نمی تونه درک کنه اما همین که درک کرد خراب بچش می شه.... من و همسری تو اون ٤ روز نه اب می خوردیم نه غذا....نه خواب داشتیم نه استراحت ....من مجبور بودم بیمارستان باشم و مواظب پسرم...اما همسرم می تونست بره خونه و استراحت کنه....ولی تکی من تو تمام اون لحظات کنار من و پسرمون بود و پابه پای من ایستاد و حتی شبا رو تا ساعت ١ بیمارستان بود و بعد می رفت خونه خواهرش و دوباره صبح ساعت٧بیمارستان بود.....همش نگران بود....نگران پسرمون و من...حتی برای سلامتی جیگر گوشم قربونی دادیم......خدا رو شکر خدا به من اینقدر توان داد تا تونستم مواظب پسرم باشم و اون روزا رو پشت سر گذاشتیم..... اینا رو نوشتم تا محمد مهدی جان بدونه ساده و بی زحمت بزرگ نشه....من و باباش لحظه به لحظه با ذکر و دعا و صدقه برای سالم بودنش دعا می کنیم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بهار
4 آذر 91 13:00
آخی خدا رو شکر بخیر گذشت ان شاا... همیشه سلامت باشه زیر سایه امام زمان