محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

نامه مامان به پسری

  پسرم عزیزترینم.....     نازنینم بزگ شدنت مثل پلک زدن بود...باورم نمی شه 16 روز دیگه18 ماهه می شی و باید اخرین واکسن دوره کودکی ات رو  بزنیم...انگار همین دیروز بود که برای اولین بار بغلت کردم و بوت می کردم...اون دستای کوچولو الان شده تکیه گاه مامان تو تنهایی هاش....لحظه هایی  که به وجود یه عزیز  نیاز داره تا دستشو بگیره و بغلش کنه و نوازش کنه....الان تو برا من همون عزیزی که لحظه لحظه کنارمی و با زبون بی زبونیت باهام حرف می زنی...مرد لحظه های تنهاییمی....محمدم قشنگترین لحظه ها رو با تو دارم...فدات بشم خیلی مهربونی عصرها وقتی می بینی مامان ناراحته می دونی چیکار می کنی تا بخندم...می گی ماااام...
2 تير 1392

کمی مادرانه

سلام...دوستان عزیزم.....پسر عزیزتر از جانم..... روزگار صفحه به صفحه در گذره و ما هستیم که نوشته های ثابت این صفحاتیم.... پسر عزیزم روزای با تو بودن شیرین هستن....بی نهایت لذت بخشه.... امروز یاد سال قبل افتادم که تو روز مادر با نگاه های شیرین و پر مهرت و خنده های عسلیت به روز من رنگ دیگه ای بخشیدی و معنی مادر بودن رو به من فهموندی.... نازنینم یک سال گذشته و دوباره تقویم ورق خورده و رسیدیم به روزهای نزدیک به روز مادر....سال قبل مامان جونت خونه ما بود و با هم جشن گرفتیم...اما امسال از هم دوریم.... نمی دونم برای مامانم چی بخرم....سال قبل که تونستم بفهمم چی می خواد و همونو براش خریدم اما امسال دو دلم...نقدی پرداخت ...
9 ارديبهشت 1392

حرفای در گوشی

سلام میوه دلم...پاره تنم...عشقم پسرم.... روزا یکی پس دیگری می یاد و می ره و شما هرروز بزرگتر می شی....امروز یاد دوسال پیش افتادم...چه روزایی بود بدون تو و در نبود تو.... دوسال پیش این موقع من و بابات از وجود تو میوه دلم بی خبر بودیم....شاید چند ماه قبل خیلی از خدا خواستیم که تو رو بهمون بده اما دیگه اردیبهشت ماه کاملا ناامید بودیم...فکر می کردیم لیاقت مادر و پدر بودن را نداریم....خیلی سخت بود بی تو بودن.....اما گویا معجزه خدا وقتی اتفاق می افته که اصلامنتظرش نیستی...وقتی که اصلا بهش فکر نمی کنی یه جرقه تو دلت روشن می شه و می شه شعله یه امید و یه شروع برای روزای شیرین....تو همون معجزه ی شیرینی...با تمام وجودم دوستت دارم ...
7 ارديبهشت 1392

اولین نامه مامانی در سال 92

سلام...یه سلام نو تو سال نو با یه پست نو خدمت همه دوستان عزیزم....می دونم خیلی دیر اومدم اما باور کنید تا همین جمعه مهمون داشتیم و منم حسابی درگیر بودم... بعد از یک ماه تاخیر سال نوی همتون مبارک امسال که شکر خدا با لطف و نظر امام زمان سال خوبی برای من و خانواده ام بوده انشالله که برای همه همینطور بوده باشه و تا آخر هم همینطور پر خیر برکت و روزی و سلامتی و خوشحالی باشه....الهی آمین روزای خیلی شیرینی رو از دست دادم و نتونستم لحظه به لحظه برای یدونه پسرم که تموم زندگیمه بنگارم. اما حالا می خوام یه قول مادرانه با تمام عشقم به پسرم بدم...محمد مهدی جان از امروز که داول اردیبهشت 92 هست هر روز از شیرینی و کارهایی که انجام می د...
1 ارديبهشت 1392

ششمین نامه مامانی

ناز پسرم می دونم دیره اما خب می نویسم که به یادگار بمونه..... امروز ٢٥ ابان ماه سال ٩٠ سلام به تو میوه دلم که هنوز بغلت نکردم.....نخودی من امروز اتاقت کامل شد....٣ روز پیش سرویس تخت خواب و کمدت اومد و دیروز هم سرویس سیسمونیت..... خدایی دست مامانی و بابایی من درد نکنه....برای من و تو سنگ تموم گذاشتن..........باورت  می شه بابا رضا همه سرویس خوابتو خودش مونتاژ کرده....از تخت بگیر تا کمد و ویترین و دراورت.... خیلی شیرین شد....منم تزئینات رو انجام دادم و وسایلا رو سر جای خودشون چیدم..... خیلی قشنگ شد....من اصلا دوست ندارم و نداشتم وسایل اضافی و غیر قابل استفاده بگیرم...دوست داشتم همه چی به جا باشه...... رنگ سیسمونیت...
6 آبان 1391

پنجمین نامه مامانی

سلام به تو جیگر گوشم....محمد مهدی نازنینم عزیزم تو این نامه می خوام برات از روزای سختی که نبودی و من و بابات برای سالم و سلامت بودن تو نقشه می کشیدم و از هیچ تلاشی دریغ نمی کردیم بگم..... روزای دو نفر نصفی بودن من و بابات قشنگ بود و شیرین اما یه دلتنگی که داشت این بود که دلتنگ دیدن روی ماه تو بودیم.....من بخاطر اینکه ترم اخر بودم و ٢٤ واحد درس انتخاب کرده بودم کلی تنش و استرس داشتم...اخه می دونی گل پسرم مامانی تو یه کشاورزه.....ترم اخر هم بنا به ضرورت باید سر مزعه می شدم و با هم گروهیام می رفتیم به سر کشی و بازدید از مزارع و پروژه های کشاورزی......کلا ترم اخر هر رشته ای سخته....بله من مشغول درس خوندن بودم و طفلکی بابایی مواظب م...
12 مرداد 1391

چهارمین نامه مامانی

سلام به گل پسر خودم خوبی مامان؟ مامان بدقولتو ببخش می دونم که خیلی دیره برای نوشتن این نامه ها اما باور کن اینقدر مشغول بودم که شرمنده تو پاره تنم شدم خب عزیزم قرار بود برات از روزایی که تو دل مامانت بودی و پاره ای از تنم بودی بنویسم   خب اولشو برات گفتم اما حالا می خوام برات از روزی که خانواده بابات فهمیدن که شما قراره به جمع ما اضافه بشی بگم..... بعد از اینکه به بابات گفتم بابات گوشی موبایلشو برداشت و به حالت کاملا تابلو به عمه ات زنگ زد( نفسم تو فقط یه عمه داری) بعد از چند بار زنگ زدن و جواب ندادن های عمه ات بالاخره بابات موفق شد تا با خواهرش حرف بزنه.....عمه جونت کمی حال ندار بود و برای همین دیر جواب داد....
6 مرداد 1391

سومین نامه مامانی

سلام به گل پسر خودم. خوبی مامانی؟ الهی مامان به قربون قد و بالات بره. خوشگلم یه چند وقته که ناجور باهام برخورد می کنی ......یه طوری لگد نثارم می کنی که از دردش فقط یه آآآآآآآآآخ بلند می تونم بگم. شیطونکم تو از الان اینجوری شلوغ باشی خدا به داد من برسه در آینده .دیشب موقع خواب بابایی دستش رو شکم من بود تا تو رو حس کنه( بین خودمون باشه اولین بار بود که می خواست حست کنه) قربون تو بشم شما هم کم نذاشتی و چهار پنج تا حسابی شو نثار مامانت کردی که از شدت ضرباتش من خندم گرفته بود و بابات هم اولش ترسید اما اینقدر ذوق کرده بود که تا صبح دستش رو از رو شکمم بر نداشت. هی منو بوس می کرد   که بمیرم خیلی ضربش شدید بود من یه جوری شدم تو چی می کشی.......
15 آبان 1390

دومین نامه مامانی

سلام پسر نازم خوبی مامانی من؟ الهی من قربونت بشم .....نمی دونی که چقدر دوست دارم....... عزیز دلم می خوام کمی از قبل ها برات بگم....از اون روزایی اولی که فهمیدیم یه نی نی کوچولو قراره بعد از چند ماه وارد زندگیمون بشه..... خرداد ماه بود که من یکمی حالم مناسب نبود و احساس ضعف و ناخوشی می کردم. همه اینا رو به حساب استرس و تنش های عصبی که داشتم می زاشتم.....از وقتی فرجه هام شروع شده بود من رفته بودم تهران خونه مامانی و بابایی شما....اونجا هم همه می گفتن رنگت یه جوری شده چرا اینقدر بی حالی اما کسی حدس نمی زد که همه اینا اعلام وجود کردن شما گل پسر منه..... تا اینکه یه روز رفتم دکتر و اونم برام یه سری چکاپ نوشت و...
20 مهر 1390