نامه مامان به پسری
پسرم عزیزترینم.....
نازنینم بزگ شدنت مثل پلک زدن بود...باورم نمی شه 16 روز دیگه18 ماهه می شی و باید اخرین واکسن دوره کودکی ات رو بزنیم...انگار همین دیروز بود که برای اولین بار بغلت کردم و بوت می کردم...اون دستای کوچولو الان شده تکیه گاه مامان تو تنهایی هاش....لحظه هایی که به وجود یه عزیز نیاز داره تا دستشو بگیره و بغلش کنه و نوازش کنه....الان تو برا من همون عزیزی که لحظه لحظه کنارمی و با زبون بی زبونیت باهام حرف می زنی...مرد لحظه های تنهاییمی....محمدم قشنگترین لحظه ها رو با تو دارم...فدات بشم خیلی مهربونی عصرها وقتی می بینی مامان ناراحته می دونی چیکار می کنی تا بخندم...می گی مااااماااان...من می گم جانم!!!! نگاهم می کنی و با اون دستای شیرینت صورتمو می چرخونی طرف خودت و محکم بوسم می کنی و بعد بغلم می کنی....به خدا از این لحظه قشنگتر وجود نداره....وقتی باهات دعوا می کنم تا بغلم نکنی و منو نبوسی از من دور نمی شی....این اوج محبتت نازنینم...محمدم دلم برا این روزات تنگ می شه...حیف که باید بزرگ بشی و مسیر زندگیتو ادامه بدی...اما دل مامان همیشه به یاد این روزاست....دلخوشیم یادآوری خاطرات شیرین توئه....
خدایا شکرت که این شیرینی رو چشیدم....زیر سایه ی تو به این روزا رسیدم...ممنونم
پی نوشت: محمدم شرمندتم که همش تو خونه ایم...ببخش نه تفریحی داری نه گردشی...شرمندتم که همه روزای شیرینت تو این چهار دیواری خلاصه شده ...می دونم الان تو این فصل قشنگ همه تو گردش و تفریح و شادی و چرخیدن تو پارکا و جاهای معروف هستن اما موقعیت ما اینطوریه نازنینم...به بزرگی دل قشنگت مامانو ببخش....قول می دم جبران کنم جیگرم