پنجمین نامه مامانی
سلام به تو جیگر گوشم....محمد مهدی نازنینم
عزیزم تو این نامه می خوام برات از روزای سختی که نبودی و من و بابات برای سالم و سلامت بودن تو نقشه می کشیدم و از هیچ تلاشی دریغ نمی کردیم بگم.....
روزای دو نفر نصفی بودن من و بابات قشنگ بود و شیرین اما یه دلتنگی که داشت این بود که دلتنگ دیدن روی ماه تو بودیم.....من بخاطر اینکه ترم اخر بودم و ٢٤ واحد درس انتخاب کرده بودم کلی تنش و استرس داشتم...اخه می دونی گل پسرم مامانی تو یه کشاورزه.....ترم اخر هم بنا به ضرورت باید سر مزعه می شدم و با هم گروهیام می رفتیم به سر کشی و بازدید از مزارع و پروژه های کشاورزی......کلا ترم اخر هر رشته ای سخته....بله من مشغول درس خوندن بودم و طفلکی بابایی مواظب من بود.....
بنده خدا از صبح تا غروب کارگاه بود و غروبا می یومد و من و می برد بیرون برای تفریحو بعد شام و بعد بازم چرخیدن تو خیابوناو اخرای شب ساعت ١٢ می یومدیدم خونه برای لالا......اخه مامانت بد جوری ویار داشتو نمی تونست غذای تو یخچال بخوره حتی میوه.....یعنی باز شدن در یخچال همان و بد شدن حال مامانت همان....روزا گذشت و مامان شما یعنی من با سربلندی همه امتحانا رو پشت سر گذاشت( یعنی شاگرد اول گروه شدم با معدل ٨٧/١٩ ) تا که رسیدیم به اواخر تیر ماه.....بابایی به مامانت یه مرخصی ١٠ روزه داده بود تا بره پیش مامان و باباش و یه حال و هوایی تازه کنه......خیلی حال می داد همه مواظبم بودن....هیشکی باهام بد حرف نمی زد..... هر چی دلم می خواست فقط کافی بود یه اشاره بکنم که تو همون لحظه در اختیارم بود
تاریخ کنترل ماه چهارمم ٢٤تیر ماه بود..منم بهمراه خاله جونت رفتیم دکتر....چون اخر وقت رسیدیم مطب بدون اینکه بشینیم مستقیم رفتیم داخل....بعد از معاینه اولیه و کنترل وزن و فشار خون دکتر با دستگاه خودش یه سونوگرافی معمولی انجام داد و بعد گفت برای دقیق تر بودن برو به این سونوگرافی تا کاملا همه چی رو دقیق بگه......با خاله جونت بدو بدو رفتیمبه اون ادرس ٥ دقیقه ای رسیدیم و سریع رفتیم داخل و با اصرار وارد اتاق دکتر شدیم....من تندی روی تخت دراز کشیدم و خالت هم ملافه رو روم کشید بعد دکتر مشغول بررسی شدهی پروب رو از اینور می کشید به اونور و بعد گفت که بله یه جنین سالم و ١٤ هفته ای که کاملا نرماله و خیلی شیطونه....بین خودمون باشه دل تو دلم نبود اخه ایندفعه خیلی واضح تر شده بودی....بعد گفت اگه این ورووجک یه جا وایسته منم می زارم صدای قلبشو بشنوی.....من که اصلا منتظر نبودم تا جنسیت تو رو بدونم اخه برای من و بابات مهم نبود دخملی یا پسمل مهم این بود که سالم باشی اما من از اول گفته بودم یه حسی بهم می گه پسره....اما عمو جونت با اطمینان می گفت دختره و کادوی تولدش یه سرویس طلاست از عمو جونشه.....تو دلم داشتم با تو حرف می زدم که مامان جون یه جا واستا تا من صدای اون قلب کوچولوتو بشنوم که یهو صدای تپش قلبت تو فضا پخش شدباور کن فقط می خندیدم و می گفتم خدارو شکر.....
خالت با تعجب پرسید این صدای قلب واقعیه؟؟؟؟؟؟
دکتر با خنده گفت بله این صدای قلب اقا پسرتونه.......
پسر.......من درست شنیدم پسر..........با یه علامت سوالی پرسیدم پسره؟؟؟؟؟؟؟
دکتر گفت بله یه پسر شیطون .....
خاله جونت با سر رفته بود تو مانیتور که کجای این پسره؟؟؟؟؟؟
دکتر هم با حوصله بهش نشون داد و گفت که این برامدگی=پسر است....اما خالت بهت زده بود.....
از اتاق دکتر تا در اومدیم بیرون خالت به مامان بزرگت زنگ زدو گفت که مژدگونی می خوام نی نی مون پسرهیعنی هم مامان بزرگ هم خالت داد می زدن از خوشحالی اگه می تونستن تو خیابون می رقصیدن.....بعد به بابات زنگ زد و گفت داداش رضا یه خبر خوش ....بابات هم وعده مژدگونی داد....بعد خاله جونت گفت داداشی اگه بگم بچتون پسره باور می کنی؟ بابت داد می زد پسره !!!!!!!! خالت می گفت بله الان از سونوگرافی اومدیم بیرون و مدرک هم داریم که پسره......خنده و جیغ و داد .....بساطی بود بعد بابات از خوشحالی قطع کردو به باباش اینا زنگ زده بود که بله شما فقط یه نوه دختر خواهید داشت و بابابزرگت که تیز و سریع متوجه شده بود که نی نی ما پسره.....یعنی باورت نمی شه تو ٥ دقیقه همه به من زنگ زدن و برای بار دوم از من می پرسیدن که پسره یا رضا شوخی می کنه......نه که همه پسر بودنت خوشحال بشن نه مطمئنم اگه دختر هم می شدی بازم اینهمه شور و هیجان بهمراه داشتی.....اخه تو پاره تن من و باباتی
اره محمد مهدی عزیزم اونروز روز قشنگی بود....من که اصلا فکرشو نمی کردم تو اونروز جنسیتت معلوم بشه با دست پر بابات و همه خانوادمون رو خوشحال کردم.....بابات زیاد جلوی من بروز نمی داد که چقدر خوشحاله می ترسید یهو اشتباهی باشه و من ضربه ببینم اخه عمه جونت تا ٦ ماه نمی دونست نی نی پسر داره یا دختر ...معلوم نمی شد برای همین هم بابات می گفت خیلی زوده شاید بعدا عوض بشه....اما دفعه بعد که با هم رفتیم سونوگرافی (١٦ مهر) وقتی برای اولین بار تو رو دیدکه داشتی با دستای کوچولوت چشماتو می مالیدی با قاطعیت از دکتر شنید که شما یه گل پسری ایمان اورد که درسته و دیگه عوض نمی شه....اینم عکس اون سونوگرافی که تا وقت تولدت رو صفحه گوشی من و بابات بود. تاریخ این عکس برابر روز تولد مامانت هست یعنی 16 مهر سال 1390
پسر عزیزم خیلی دوست داریم و تو با ارزشترین دارایی من و باباتی