چهارمین نامه مامانی
سلام به گل پسر خودم خوبی مامان؟ مامان بدقولتو ببخش می دونم که خیلی دیره برای نوشتن این نامه ها اما باور کن اینقدر مشغول بودم که شرمنده تو پاره تنم شدم
خب عزیزم قرار بود برات از روزایی که تو دل مامانت بودی و پاره ای از تنم بودی بنویسم
خب اولشو برات گفتم اما حالا می خوام برات از روزی که خانواده بابات فهمیدن که شما قراره به جمع ما اضافه بشی بگم.....
بعد از اینکه به بابات گفتم بابات گوشی موبایلشو برداشت و به حالت کاملا تابلو به عمه ات زنگ زد( نفسم تو فقط یه عمه داری) بعد از چند بار زنگ زدن و جواب ندادن های عمه ات بالاخره بابات موفق شد تا با خواهرش حرف بزنه.....عمه جونت کمی حال ندار بود و برای همین دیر جواب داد....آخه وقتی من به شما حامله شدم عمه ات هم به علی پارسا حامله بود تنها با ٥ ماه اختلاف....اره بابایی به عمه ات گفت که قراره ما ٣ نفر بشیم....عمه ات داد زد و فریاد کشید نننننننننننننننننننننننننننننه!!!!!!!! راست می گی.....
که با همین ذوق و شوق عمه ات و خنده های بلند بابات من کلی خجالت کشیدم.بعد بابات به عمه جونت گفت که ما خبر رو به مامان اینا نمی دیم و تو برو بگو تا مژدگونی بگیری.....بله عمه ات برای اینکه داغ داغ مژدگونی بگیره سریع به باباش زنگ زده بود و گفته بود که بله امسال برای سال تحویلی یک نفر دیگه به جمع خانواده اضافه می شه....بابا بزرگت هم گفته بود خب معلومه دیگه پارسا جان!
اما عمه جونت گفته بود نه.....این یکی از خانواده خودمونه....یعنی بچه رضا......
فکر کنم زیاد طول نکشید که موبایل بابات زنگ خورد بابا بزرگت بود و کلی خنده و شادی و تبریک بعد مامان بزگت با من حرف زد.....از قضا ما اونروز مجبور بودیم بخاطر وقت قبلی که از دکتر دندانپزشکمون داشتیم بریم ارومیه که اول رفتیم سلماس و همه اونجا خوشحالی کردن....ما بدون شیرینی رفتیم و عمو جونت هم ابرومون رو برد که چرا دست خالی.....راستی جای شیرین این دوران این بوده که عمو جون شمااز روی ظاهر خانوم حامله می تونه تشخیص بده بچه پسماه یا دخمل..... برای عمه ات رو از ماه اول گفته بود پسره و با همه شرط بسته بود....حتی با عمه ات که اگه پسر باشه ٥٠٠ هزار تومان کادوی تولدشه ....اما اونروز به من گفت که حالا نمی تونم بگم....زوده....منم ناراحت شدم و گفتم چرااااااااا؟
اما خب شب حالم خوب نبود و نتونستم زیاد به عموت گیر بدم.....فرداش ما رفتیم ارومیه و رفتم دندونپزشکی که وقتی حامله هستم و ماه های اولمه قبول نکرد و من موندم.....بعد رفتیم خونه عمه جونت بله......کلی شوخی و اذیت و تیکه انداختن به هم ....می دونی مامانی من با کسی مشکل ندارم و از این ادما نیستم که برای رابطه گذاشتن یه فیلتر دستم بگیرم و فقط با خانواده خودم خوب باشم در کل با همه خوبم و از کسی بدم نمی یاد......علت رابطه خوب من و خانواده بابات هم همینه.....اگه ادم قبول کنه که هر خانواده ای با روش خاصی و قوانین و اداب و رسوم خاصی زندگی می کنن اونوقت راحت می تونی تفاوت های دو خانواده رو قبول کنی...... جونم برات بگه که ما تا غروب ارومیه بودیم و طبق عادت به خاله جون من و خاله های بابات سر زدیم و خونه هر کدوم ا ساعتی بودیم.....باورت نمی شه همه می دونستن ما قراره ٣ نفره بشیم....تو حیرت مونده بودم....یعنی بچه دار شدن ما اینقدر مهم بوده که این همه ادم رو خوشحال کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
اونروز ما بعد از دید و بازدید از خاله هامون حرکت کردیم اومیدیم خونه خودمون میانه ..البته اینم بگم که تا چند روز توانایی رفتن به دانشگاه رو نداشتم.( آخه گل پسرم من بخاطر اینکه بابات تنها نمونه انتقالی دانشگاهمو گرفته بودم فکر کن از دانشگاه یادگار امام اومدم دانشگاه میانه)...بله اینم از ماجرا پخش شدن خبر بدنیا اومدن شما گلم....دوست دارم نازنینم تا نامه بعدی .......