محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

دومین نامه مامانی

1390/7/20 10:19
نویسنده : مامان شین
353 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم

خوبی مامانی من؟ الهی من قربونت بشم .....نمی دونی که چقدر دوست دارم.......

عزیز دلم می خوام کمی از قبل ها برات بگم....از اون روزایی اولی که فهمیدیم یه نی نی کوچولو قراره بعد از چند ماه وارد زندگیمون بشه.....

خرداد ماه بود که من یکمی حالم مناسب نبود و احساس ضعف و ناخوشی می کردم. همه اینا رو به حساب استرس و تنش های عصبی که داشتم می زاشتم.....از وقتی فرجه هام شروع شده بود من رفته بودم تهران خونه مامانی و بابایی شما....اونجا هم همه می گفتن رنگت یه جوری شده چرا اینقدر بی حالی اما کسی حدس نمی زد که همه اینا اعلام وجود کردن شما گل پسر منه.....

تا اینکه یه روز رفتم دکتر و اونم برام یه سری چکاپ نوشت و چند تا ازمایش اما نگو دکتر حدس زده بوده که قضیه از چه قراره

من ازمایشامو انجام دادم و و قرار شد که نتیجه هر وقت اماده بشه از ازمایشگاه بهم زنگ بزنن....

فکر کنم ۱۰ روز تهران بودم و یکمی خرید کردم و برای یه امتحان عملی برگشتم خونه.....راستشو بخوای اونموقع اصلا دوست نداشتم بیام خونه.....اخه من و بابات یکمی مشکل داشتیم بهر حال بخاطر امتحان اومدم خونه . شنبه صبح رسیدم و کمی درس خوندم و تا شب اعصابم خراب بود.... یکشنبه صبح رفتم امتحان دادم و خوب هم دادم.....اونروز خیلی حالم خوب بود. غروب بابات  زنگ زد و گفت که شب باید بریم تهران....وای اخ جون بازم تهران خونه مامانم اینا

صبح دوشنبه تهران بودیم و من رفتم خونه کلی حال می ده خونه بابام.... بعد از ظهر با ماتمانم رفتیم خونه عموم و ۳ ساعتی اونجا بودیم و من با هر یه بویی که می یومد حالت تهوع پیدا می کردم....وای خدا... همین که از خونه عمو جون اومدیم بیرون از ازمایشگاه به من زنگ زدن که نتیجه ازمایش حاضره و تا ۲۰ دقیقه می تونی بیایی و بگیری.........نمی دونم چطوری خودمونو به ازمایشگاه رسوندیم اما بالاخره رسیدیم....خانومه یه نگاهی به من کرد و گفت می دونستی؟منم انگار یه شوک بزرگ بهم داده باشن.....مات شدم و برگه تو دستم بود و دل نداشتم باز کنم و نگاه کنم.....اصلا باور نمی کردم. از اونجا سریع رفتم مطب دکتر اخر وقت بود ولی دیگه چون دوسالی می شد که پیش همین دکتر می رفتم منشی بدون وقت قبلی گفت برو تو....وای دکتر می خندید و می گفت حدس می زدم....منم حرف نمی زدم و فقط اخم کرده بودم.....کلی فکرای پلید تو سرم داشتم که یه چند تاشو به دکتر گفتم و اونم باهام حرف زد و ارومم کرد بعد خوشحال شدم نه که اول تو رو نخوام نه فقط می ترسیدم.وای وقتی به مامانم و بابام و خواهرم گفتم چقدر خوشحال شدن خاله جونت داشت بال در می اورد

بابای شما هم تا غروب شرکت بود و بعد نیومد خونه و از اونجا با همکاراش برگشت میانه...منم چیزی نگفتم و گذاشتم حضوری بهش بگم........اخه باور کردنش برای اونم سخت بود.

سه روزی تهران بودم و دیگه وقت امتحانام بود و باید برمی گشتم خونه....اومدم و به بابات گفتم......

بابات اول اینجوری شد بعد کمی حرف و زد بعد یه جوری نگاهم کرد  بعدم یهو خوشحالی کرد و پرید منو بغل کردیعنی الان ما یه نی نی داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے

یعنی الان تو حامله هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بله این شروع داستان نه ماهه ماست عزیزم.......اوایل منو و بابات کمی با هم درگیری داشتیم و اما خدا رو شکر الان چند ماهه با هم خوبیم مخصوصا این اواخر فوق العاده شده.....

بین خودمون باشه دوست داشتنی شده 

حالا تو نامه های بعدیم برات می نویسم که وقتی فهمید پسری چی کار کرد.........   Smiley

                                                                                          فعلا خداحافظ عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)