محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

یه خاطره از خاطره های ما

1391/9/14 15:58
نویسنده : مامان شین
260 بازدید
اشتراک گذاری

یه خاطره تلخ از روزای قشنگ زندگیمون هست که می خوام برای یدونه پسرم به یادگار بمونه...... اونموقع من خیلی شوکه بودم اما چون تو دفتر خاطراتم نوشته بودم حالا می خوام انتقال بدم به روزنگار پسرم..... تاریخ 23 مرداد ماه سال 91 من و ناز پسرم روز جمعه واقعا خوشحال بودیم اخه بابایی خونه مونده بود و یه روز تعطیل خانوادگی رو با هم بودیم.....خیلی به ما دو تا خوش گذشت .محمد مهدی جان فقط با باباش بازی کرد و با من کاری نداشت منم فرصتی بدست اوردم و روز جمعه ای کلی قران خوندم ......شنبه از صبح شارژ بودم و با کلی انرژی مثبتی که داشتم با محمدم بازی می کردم و خونه داری می کردم اخه هنوز شیرینی روز قبل یادم نرفته بود. نزدیکای ساعت ۵ بود یعنی ۵ دقیقه به ۵ مونده بود من طبق معمول داشتم فیلم مورد علاقمو نگاه می کردم و رو زمین دراز کشیده بودم.... محمدم داشت بازی می کرد یهو حس کردم زیرم می لرزه و خونه داره تکون می خوره.... اول با خودم فکر کردم که شاید یکی از همسایه ها مشغول جابه جایی وسایلای خونه است اما تکون بدتر شد و به لوستر ها که نگاه کردم تنم لرزید....بله زلزله بود....سریع جیگر گوشمو بغل گرفتم و چون طبق معمول لباسای مینی به تن داشتم به سمت چارچوب در اتاق خواب رفتم . هنوز خونمون می لرزید ترسیدم و دویدم سمت در ورودی اپارتمان دیدم نه کسی از خونه زده بیرون نه خبری هست اما لرزین قطع نشده بود دیگه دویدم سمت اتاقم و با محمدم لباس به تنم کردم و دویدم بیرون ....در و که باز کردم دیدم همسایه هام هم دم در خونشون ایستادن..... پریا خانوم همسایم می گه تو هم فهمیدی زلزله شد.... منم چون از ترس زبونم بند اومده بود با سر گفتم اره..... می گه مهندس خونه است؟ من بازم سر جواب دادم نه..... متوجه شد من ترسیدم محمدم رو ازمن گرفت و گفت برو اب بخور بیا خونه ما با هم باشیم.....منم مثل گیج ها رفتم تو خونه تا اب بخورم اما دم یخچال یادم افتاد که بابا من روزه هستم....سریع اب برای محمدم تو فلاکس برداشتم و شیر خشک و مدارک شناسایی و کمی لباس برای محمدم و اومدم محمد مهدی رو از همسایم گرفتم تا لباس بپوشم و برم خونه اونا....یه لحظه جیگر گوشم رو تو تختم گذاشتم تا لباسامو عوض کنم.....وااااااااااااای دوباره زلزله....خونه می لرزید .... بقدری شدید بود که اب تو وان هم بالا پایین می شد.....من فقط زبونم به اسم خدا می چرخید...برای چند لحظه فکر کردم اخر دنیاست و دیگه تموم شد . نمی تونستم تعادلمو حفظ کنم....سریع دکمه های مانتومو بستم و در خونه رو باز کردم پریا خانوم گفت بدو بریم.....چادرمو از من گرفت و با بچش رفت پایین....منم با محمدم تو راه پله می دویدم....اخه خونه ما طبقه سومه و داشتم می مردم تا برسم پایین....ترسم از خودم نبود این ترس برای جون بچم بود....برای امانتی همسرم...از شانس بدم گوشیم هم شارژ نداشت....به زور روشنش کردم ...رسیدم دم در از پریا خانوم چادرمو گرفتم و سرم کردم بعد دم در ایستادیم تا شوهر پریا خانوم ماشین رو از پارکینگ در بیاره تا بریم.....بخدا گریم گرفته بود....اخه اگه اتفاقی برای من می افتاد کی بداد پسرم می رسید.....برای چند لحظه با جز جز بدنم حس غربت رو چشیدم.... دلم برای مامان و بابام و خواهرای عزیز تر از جونم تنگ شد....از خدا خواستم بازم ببینمشون و تو بغلشون باشم....دلم خواست تا یه بار دیگه روی ماه بابای عزیزم رو ببینم....بوی تن مامان عزیزم رو بشنوم.... چشمای خوشگل خواهرامو ببینم....حس غریبی بود.....سوار ماشین شدیم و به سمت منزل پدری پریا خانوم حرکت کردیم.....تو راه به همسرم زنگ زدم.....طفلی بی خبر بود....با گریه گفتم زلزله شده و منم با همسایمون هستم.....گفت نترس اومدم.....خونه پدر پریا خانوم ویلایی بود ما هم از ترس نرفتیم داخل و تو حیاط نشستیم.... همون جا از اخبار شنیدیم که بله دو تا زلزله با قدرت۶/۲ دهم ریشتر این استان رو لرزونده و مرکز زلزله ۳ تا شهر اهر و هریس و ورزقان بوده.....خیلی متاثر شدم و فقط برای اهالی اون منطقه دعا می خوندم.......تا اینکه همسرم اومد.....دقیقا تا نیم ساعت خودشو رسوند و اومد پیش ما......واااااااااااااااای که دیدن و بودن همسرم چقدر ارومم کرد....تازه تازه زبونم وا شد......تا دو ساعت بیرون از خونه بودیم و بعد اومدیم خونه تا من افطاری اماده کنم......مشغول بودم تا یادم بره چیزی شده......خدایی زلزله بزرگی بود چون من فکر می کردم فقط استان آذربایجان شرقی رو لرزونده اما گویا نه....استانهای همجوار هم بی نصیب نبودن.....من با تماس مامانم و مادر شوهرم و خانواده مادریم متوجه این موضوع شدم اخه هرکدوم تو یکی از شهرهای استان آذربایجان غربی هستن....ارومیه....سلماس....شاهین دژ...... با شنیدن صدای مادر بزرگم بغضم ترکید و کلی گریه کردم....هرکدوم از خاله هام که زنگ می زدن بازم گریه می کردم قربون خاله افسانه جونم و خاله سمیه جون بشم که اینقدر به فکر من هستن....بعد از شنیدن صدای بابام اروم شدم.....بعد از افطار هم خاله منصوره جون و بازم خاله افسانه و سمیه زنگ زدن....کلی هم التماس کردن برم خونه بابام....مادربزرگم باور نداشت همسری خونه است برای اطمینان با همسرم حرف زده و اونم همون خواسته رو داشت....اما من نمی خواستم برم....اخه می خوام هر چی بشه کنار همسر باشم.....ساعت ۹ و نیم شاممون رو برداشتیم رفتیم پارک....محمد مهدی تو ماشین تو کریرش خوابید و ما هم بعد از اینکه بنزین زدیم رفتیم پارک نشستیم و شام خوردیم و تا ساعت ۱۲ پارک بودیم ....همسرم چون می دونست ترسیدم اصرار داشت شب رو چادر بزنیم و تو پارک بمونیم اما من با پافشاریم مجبورش کردم بریم خونه تا من به مراسم احیا برسم.....تو خونه با شبکه یک قدر نگه داشتم و اما چون شبکه یک کمی طولانی کرد برنامه رو من خودم قران به سر گرفتم....حین مراسم حس می کردم گاها خونه می لرزه اما جدی نگرفتم و به مراسم و دعا ادامه دادم....ساعت ۳ بود که دوباره خونه لرزید ۳ ثانیه بیشتر نبود....سریع همسرم که خواب بود رو بیدار کردم.....و لباس پوشیدیم ....اما از خونه نزدیم بیرون با توکل به خدا شب رو همه باهم خوابیدیم ....صبح هم همسرم برخلاف روزای دیگه دیر سرکار رفت.....اخبار ساعت ۷ صبح شبکه یک رو دیدم.....واااااااای چه مصیبتی چقدر خرابی....چقدر کشته...بیچاره روستایی ها که بیشترین تلفات و داده بودن......تو همون خبر بود که فهمیدیم از شب تا صبح ۶۰ تا پس لزره منطقه رو لرزونده و بیشترینش همون ساعت ۳ بود که ۵ ریشتر بود..... دیروز هم سراسر دلهره و ترس تو جونم بود هم بی خواب بودم وهم می ترسیدم....کلی خانوادم اصرارم کردن که برم پیششون...از مادربزرگم تا خاله هام....... همه نگران من بودن اخه می دونن اینجا تنهام و بعد از خدا پناهی ندارم......مامان بابام هم نگرانم بود و جویای حالم شد..... اخه اونا تهران هستن و از شدت زلزله بی خبر بودن اما باشنیدن تلفات و امار نگرانم شده بودن....تا شب تو استرس بودیم و بعد از اینکه از طریق شبکه سهند مطمئن شدیم که بله خطر همیشه هست و اما این زلزله فعلا تمامه کمی خیالم راحت شد......خدا به دادمون برسه تو روز قیامت...... زلزله یه جور هشدار و تمرین هست برای اون روز من که شنبه ای واقعا فکر کدم دنیا تموم شد و به خیالم زمان متوقف شده بود اما انگار زمان فقط برای من ایستاده بود......زندگی هنوز جریان داشت و خیلی ها تو نقاط دیگر کشور از این زلزله بی خبر بودن..... سرتون رو به درد اوردم.... برای همه اونهایی که تو این حادثه از این دنیا رفتن طلب مغفرت دارم. بله اینم یکی از خاطره های من و پسرمه .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)