محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

محمد مهدی پاره تنم

سلام

سلام سلام سلام بالاخره من بدنیا اومدم بله من محمد مهدی کوچولو روز چهارشنبه ۱۴ دی ماه سال ۱۳۹۰ شب ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه تو بیمارستان دکتر صولت ارومیه پا به این دنیای خاکی گذاشتم. موقع تولدم با یه وضعیت اورژانسی مامانمو شوکه کردم و اینقدر عجله داشتم که منتظر نشدم تا بابام هم برسه و بتونه موقع تولدم پیش من و مامانم باشه.... کلی هم خاطر خواه داشتم فکر کن شب ساعت ١١:٣٠  موقعی که از اتاق عمل اومدم بیرون زیر نور فلاش دوربین ها و نگاههای سنگین بزرگترا و کلی گوشی موبایل احساس غربت کردم اما نگو همه اونها خانواده من بودن و به انتظار من ١ ساعت قدم رو رفتن.... راستی وقت تولد ٥٢ سانتی متر قدم بوده و وزنم هم ٣کیلو ٦٠٠ گرم بوده دور سرم ...
15 دی 1390

سومین نامه مامانی

سلام به گل پسر خودم. خوبی مامانی؟ الهی مامان به قربون قد و بالات بره. خوشگلم یه چند وقته که ناجور باهام برخورد می کنی ......یه طوری لگد نثارم می کنی که از دردش فقط یه آآآآآآآآآخ بلند می تونم بگم. شیطونکم تو از الان اینجوری شلوغ باشی خدا به داد من برسه در آینده .دیشب موقع خواب بابایی دستش رو شکم من بود تا تو رو حس کنه( بین خودمون باشه اولین بار بود که می خواست حست کنه) قربون تو بشم شما هم کم نذاشتی و چهار پنج تا حسابی شو نثار مامانت کردی که از شدت ضرباتش من خندم گرفته بود و بابات هم اولش ترسید اما اینقدر ذوق کرده بود که تا صبح دستش رو از رو شکمم بر نداشت. هی منو بوس می کرد   که بمیرم خیلی ضربش شدید بود من یه جوری شدم تو چی می کشی.......
15 آبان 1390

دومین نامه مامانی

سلام پسر نازم خوبی مامانی من؟ الهی من قربونت بشم .....نمی دونی که چقدر دوست دارم....... عزیز دلم می خوام کمی از قبل ها برات بگم....از اون روزایی اولی که فهمیدیم یه نی نی کوچولو قراره بعد از چند ماه وارد زندگیمون بشه..... خرداد ماه بود که من یکمی حالم مناسب نبود و احساس ضعف و ناخوشی می کردم. همه اینا رو به حساب استرس و تنش های عصبی که داشتم می زاشتم.....از وقتی فرجه هام شروع شده بود من رفته بودم تهران خونه مامانی و بابایی شما....اونجا هم همه می گفتن رنگت یه جوری شده چرا اینقدر بی حالی اما کسی حدس نمی زد که همه اینا اعلام وجود کردن شما گل پسر منه..... تا اینکه یه روز رفتم دکتر و اونم برام یه سری چکاپ نوشت و...
20 مهر 1390

اولین نامه مامانی

سلام پسر نازنینم خوبی مامان جون؟ وای چقدر دلم می خواد زود بدنیا بیایی و ببینمت.الان ما تو هفته ۲۳ هستیم ۲۳ هفته و ۴ روز....وای خدا تا هفته ۳۸ نمی دونم می مونم یا نه...... عزیزم من و بابات خیلی دوست داریم.....نمی خوام تو این نامه اولی که برات می نویسم از غم و غصه هام حرف بزنم....فقط می خوام اینو بدونی که خیلی دوست دارم و خیلی به فکرتم....تمام تلاشمو می کنم که جات راحت باشه و بهت خوش بگذره ...
29 شهريور 1390