محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

محمد مهدی پاره تنم

من و پسرم

سلام عسل مامان خوبی ...الهی که مامان به قربونت بشه...اینروزای تو پره از شیرینی و کارهای با مزه ای که انجام می دی...حرف زدنت که بازم ناقصه اما شکر خدا بابا و مامان رو کامل می گی....وای ادا و اطواری که در می یاری جیگله....اصلا می شی عسل.... اینم از سرگرمی جدیدت که پارک رفتنه و سرسره سواری... ************************* ********************** ********************* اینجا هم با لوگوهات بازی می کنی   به وسعت دنیا عاشقتم یدونه من     ...
3 ارديبهشت 1392

اولین نامه مامانی در سال 92

سلام...یه سلام نو تو سال نو با یه پست نو خدمت همه دوستان عزیزم....می دونم خیلی دیر اومدم اما باور کنید تا همین جمعه مهمون داشتیم و منم حسابی درگیر بودم... بعد از یک ماه تاخیر سال نوی همتون مبارک امسال که شکر خدا با لطف و نظر امام زمان سال خوبی برای من و خانواده ام بوده انشالله که برای همه همینطور بوده باشه و تا آخر هم همینطور پر خیر برکت و روزی و سلامتی و خوشحالی باشه....الهی آمین روزای خیلی شیرینی رو از دست دادم و نتونستم لحظه به لحظه برای یدونه پسرم که تموم زندگیمه بنگارم. اما حالا می خوام یه قول مادرانه با تمام عشقم به پسرم بدم...محمد مهدی جان از امروز که داول اردیبهشت 92 هست هر روز از شیرینی و کارهایی که انجام می د...
1 ارديبهشت 1392

داغدارم

پدر بزرگم فوت کرد. امروز صبح با رفتنش سنگینی یه داغ بزرگ رو به ما چشوند. آتیش گرفتم که ندیدمش...الان من باید اونجا می شدم ولی بخاطر امتحان فردا پام گیره..... بابای گلم تسلیت می گم....عمو جونی های من غم آخرتون باشه....عمه های عزیزم تسلیت می گم..... آقا جونم الهی فدای خنده های شیرینت بشم                                       این نوه تو ببخش... الان همه خانواده جمع هستن و برات مراسم می گیرن ولی من نیستم....باور کن اینجا...
12 بهمن 1391

من و امتحانام

سلام به همه همراهان عزیزم...شنبه اولین امتحانم رو با سختی پشت سر گذاشتم...خدایی خیلی سخت بود و نفس گیر.... جو سالن سنگین بود و زجرم می داد.....از دو روز قبل روی ناز پسرمو ندیده بودم و همش درس می خوندم....یه لحظه هایی از اینهمه خودخواهی خودم حالم بهم می خورد و می خواستم انصراف بدم اما وقتی به خوشحالی بابا و مامانم و آینده خودم و یه دونه پسرم فکر می کردم بیشتر مصمم می شدم که باید ادامه بدم....خدایی همسرم خیلی مراعاتم می کنه....جمعه از صبح بچه داری می کرد تا من خوب درس بخونم....غروب از اتاق اومدم بیرون اب بخورم دیدم همسرم و جیگر گوشم روی مبل خوابیدن ...یه صحنه ای بود...اینقدر ناراحت شدم که چشمام پر شد.....خدایا شکر که یه همسر و همراه با شعور ...
18 دی 1391

تولد محمد مهدی جونم

روز پنج شنبه به تاریخ 7 دی ماه دقیقا یک هفته جلوتر از تاریخ اصلی تولد پسرم برای یکی یدونم تولد گرفتیم.... یه تولد به یاد موندنی ..... از روز قبلش خانوادم همه دور هم جمع بودیم ...بگو بخند و شادی   ...منم چون می دونستم با شلوغ شدن خونه نمی تونم به کار هام برسم از روز قبل خیلی از کارهامو انجام داده بودم....پنج شنبه از صبح زود بیدار بودم و مشغول کار....از نظافت خونه بگیرید  تا تزئین خونه...خدایی خانوادم خیلی مراعات حال منو می کنند و بدون کوچکترین اعتراضی ناراحتی ها و اعصاب خوردی های منو تحمل می کنند تا ظهر با بابای مهربونم مشغول تزئین بودیمو ساعت ۱۲ همسری هم به جمع ما اضافه شد و کمک حالمون بود...آبجی گلم و زنعمو جونم هم به من کمک م...
13 دی 1391

پسر من و روزای شیرینش

سلام به همه دوست جونی هام.... ایشالله همیشه شاد و خوشحال باشید و لب هاتون فقط به خنده باز بشه..... امروز 5 دی ماه....سالروز زلزله غم بار بم...خدا همه رفتگان این حادثه رو بیامرزه و به خانواده شون صبر بده. 2 روز مونده به تولد پسرم. اینقدر کار دارم  که دارم سکته می کنم.....برام دعا کنید که همه چی خیلی خوب و عالی برگزار بشه و من شرمنده کسی نشم.... یه خبر براتون دارم اینکه دیروز موهای گل پسرمو برای اولین بار کوتاه کردم.... شده یه آقا پسر واقعی...... خبر دیگه اینکه دو تا مروارید دیگه به جمع 4 مروارید ناز پسرم اضافه شد....خدایا شکرت خبر سوم اینکه پسرم نماز می خونه و مهرشو می خوره...یعنی یه کارا...
5 دی 1391

شب یلداتون مبارک

یادش بخیر قدیما.....شب یلدا خونه بابا بزرگ....کرسی و خوابیدن زیر کرسی.....جمع شدن همه دور کرسی و خنده های بلند بلند ما....شوخی های خاله هام و پچ پچ های درگوشی ما بچه ها.... بعد ها که کمی بزرگ شدیم بخاطر مدرسه نمی تونستیم بریم خونه بابابزرگم خونه خودمون می موندیم و با خانواده خاله جونم با هم شب یلدا رو جشن می گرفتیم.....بیشتر ما می رفتیم خونه خاله جون....چه شبای شیرینی بود...پشمک خوردنامون.....یادش بخیر.... بعد ها یعنی وقتی بزرگتر شدم همه می اومدن خونه ما...آخه مامان من آبجی بزرگه بود و همه رو برای شام و شب نشینی دعوت می کرد خونمون... خاله هام و دایی جون می اومدن و تا دیر وقت از خونه ما صدای خنده و شادی و آجیل خوردن می اومد........
30 آذر 1391

محمد مهدی بروایت تصویر

سلام امروز می خوام یه پست تصویری از محمد مهدی تو این دو ماه بزارم گل پسرم از جاهای عجیب غریب خوشش می یاد تو خواب که شیرینترین  هلوی دنیاست اینم یه مدل دیگه اینم یکی دیگه اینها هم ژست های جدید پسرمه     اینم یه مدل دیگه اینم یه ژست دیگه اینا هم عکسای دیشب ناز پسرمه ...
20 آذر 1391