محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

دلیل غیبتم

1392/3/28 9:33
نویسنده : مامان شین
449 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دوستان عزیز و مهربونم....

این مدت که نبودم درگیر امتحانا و اتفاقایی بودم که برام افتاده بودم...ناز پسری مامانو می بخشی؟؟؟؟؟روز ١٩ خرداد مهمترین امتحان ترم و قرار بود بدم....فکر کنید ۵ روز تموم  حسابی خوندم از خلاصه نویسی بگیرید تا رمز گذاری انجام دادم....یعنی مفصل خوندم....صبح ١٩ خرداد تا ساعت ۱۱ هم نکته ها رو خوندم و یه مرور کلی انجام دادم....بعد تا ساعت ۱ به خودم رسیدم....با پسریم اب بازی کردیم و یه سونای داغ برا خودمون درست  کردیم و حسابی دوتایی جیگر شدیم....ساعت ۱ (۱ ساعت و نیم قبل امتحان) حرکت کردم برم دانشگاه.....مثلا خواستم بدون دلهره با سرعت مطمئنه برم.....۵ دقیقه از حرکتم نگذشته بود.....که تصادف کردم.......

جاده کمربندی شهر نرسیده به میدان دهقان فداکار....چندتا ماشین ایستاده بودن و قصد دور زدن داشتن...یه پیرمرده هم می خواست از جاده رد بشه....انگار فکر کرد چون سرعت من کمه می تونه بگذره اما غافل از اینکه هم منو هم خودشو گرفتار می کنه.....بله یهو من دیدم این اقا با عصای تو دستش شروع به دویدن کرد...پامو گذاشتم رو ترمز اما  انگار محاسبات دوتامون غلط بود تنها کاری که تونستم بکنم این بود که ماشین رو منحرف کنم تا بلکه بهش نزنم اما یهوووووو صدای برخورد اومد......

ماشین ایستاد......من نگاه کردم دیدم ایینه بغل نیست....انتظار داشتم  پیرمرده بیاد باهام دعوا  کنه اما اونم نبود....

پیاده  شدم دیدم بنده خدا افتاده و دراز کشیده و تکون نمی خوره.....اطرافیان هم مثل مور و ملخ می دوون سمت ما.....من شوکه بودم ....مرده تکون نمی خورد.....خواستم فرار کنم اما انسانی نبود....اخه خبرمرگم امتحان داشتم.....چیزی از اون صحنه یادم نیست فقط یادمه به رضا زنگ زدم و با گریه گفتم به یکی زدم بیا....تنگ مفس شدم گریه می کردم....من نمی خواستم بهش بخوره....اما اون خودش دوید وسط....من چیکار کنم....

یهوووو دیدم امبولانس و ماشین راهنمایی و رانندگی و ماشین کلانتری همه با هم اومدن....مدارکمو گرفتن....سوویچ ماشینو ازم گرفتن.....افسر کلانتری گفت بشین تو ماشین پلیس.....

من تازه به خودم اومدم که چی بشین تو ماشین...من با ماشین پلیس نمی یام...

- بشین تو ماشینت با هم بریم پارکینگ .....

- من با شما هم نمی یام....خودم می یام....

- یعنی چی.....الان متهمی باید بریم کلانتری.....

زنگ زدم به همسرم....رضا بیا منو می برن کلانتری...من نمی رم....زود باش.....

بالاخره با خواهش  پلیس راهنمایی قبول کردم برم سوار ماشین خودم بشم و ماشین رو به همراه مامور ببرم پارکینگ......

ماشین تو پارکینگ ......منم با یه تاکسی پشت سر ماشین پلیس رفتم اورژانس....همسری هنوز نرسیده بود.....تو بیمارستان بهم گفتن حالش خوبه اما برا اطمینان بردن رادیولوژِی برا عکس.....

همسری اومد....دستامو گرفت گفت مامانی نترس چیزی نیست من اینجام.....اما مگه چشمام خشک می شد...

پیرمرده رو که دیدم بدتر شدم...دیدم دخترشو بغل کرده گریه می کنه مردم....ساعت ۲ شده بود...انگار نه انگار همه چی تو ۴۰ دقیقه  اتفاق افتاده انگار یه سالی بود من درگیر این ماجرا بودم.....بی کسی....واژه ای که دیروز اوار بود رو سرم......

با اصرار همسرم بهم اجازه دادن تا برم امتحان....تو تاکسی به بابام زنگ زدم تا صداشو بشنوم اروم بشم....خودمو کنترل کردم گریه نکنم تا ناراحت نشه....بعد با مامانم حرف زدم...مامان زود گرفت ناراحتم....کلی اصرار کرد بهش گفتم.....۱۰ دقیقه مونده به امتحان رسیدم....تا عینکم رو چشمام بود همه عادی بودن اما همینکه عینک رو برداشتم همه یه جوری نگاهم می کردن...دقیقا انگار زامبی دیدن....شماره صندلیمو دیدم و رفتم سالن.....استادم منو دید خندید گفت نخوندی اومدی اینجا گریه کنی....خنده ام گرفت....گفتم نه الان از کلانتری می یام تصادف کردم و حالم خوب نیست....گفت برو بشین هرچقدر تونستی بنویس....همکلاسی هام از قیافه ام فهمیدن مشکل دارم اخه  این واقعیته که رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون....رنگ که نمونده بود برام همون دریدگی چشممام و سرخی شون خبر می داد....دوتاشون با یه حالت دردمندی جویای حالم شدن اشک مجالی برام نزاشته بود....تا توضیح بدم استرس تموم جونمو اب کرد....دیگه فکر نکنم کسی موند تو سالن که ندونسته باشه ....خانوم مهندس مامانی از گریه هلاک شد سر جلسه.....

بدتر از همه این بود که با دیدن برگه سوالا هیچی یادم نمی اومد....یه استادی رو از دوره کارشناسی میشناختم...ایشون یهو منو دید دهنش باز موند....اخه  تعریف نباشه همه منو با خنده دیدن....حتی اگه خنده  رو نباشم بازم کسی منو با این شکل ندیده بود...همیشه محکمم و نزاشتم کسی سو استفاده کنه....

خودمو از نگاه اشناهای اساتید قایم می کردم.....یهو دیدم همون استاد اومد بالا سرم گفت خانوم مهندس نخوندی فدای سرت چرا اینجوری می کنی...اندازه ۱۰ نمره بلد نیستی ببافی...گفتم استاد بلدم اما الان تصادف کردم نمی تونم ....گفت بابا خجالت بکش بنویس ۱۰ نمره بنویس پاشو.....

از صدای گریه ام حس کردم اطرافیانم که امتحان محاسباتی داشتن اذیت می شن....اروم شدم و به هر بدبختی بود نوشتم....دوبرگه استاد .م. رو در حد ۱۸ نمره از ۲۰ نمره نوشتم.....اما برگه استاد.ف. رو بافتم.....فقط بافتم

برگه رو با سرشکستگی دادم.....( می دونید وسط جلسه چی بیشتر اشکمو در می آورد..... اینکه اینو خراب کنم دیگه تبلت ندارم....یعنی اشکام می شد اندازه پرتغال.....)

از پله ها با تلو تلو خوردن رفتم پایین....دوتا از همکلاسی هام بادیدن جلو اومدن و جویای حالم شدن باز با به یاد اوردن اون صحنه و گفتنش اشکام سرازیر شدن.....به قدری بد حال بودم یکی شون  بی خیال ادامه شد و رفت اما خانم ر.ف. دلداریم داد .....از سالن که دراومدم همون همکلاسیم هم دلداریم داد که نترس و خدارو شکر که به خیر گذشت.....همه می گفتن گریه نکن....اما مگه این لامصب ها بند می یان..... با تاکسی رفتم خونه.....حالا باید به خواهرم توضیح می دادم....البته با دیدنم فهمید یه مرگمه اما دیگه حدس نمی زد اینقدر خلافم سنگین باشه.....تا شب گریه کردم ....البته بهتره بگم غروب....بعد با اصرار یکی از دوست جونی هام اروم شدم...

حالا از مجروح یا بهتر بگم اقای شاکی بگم....یه پیرمرد تنها که زنش دوساله مرده.....بماند که چندتا بچه داره...شکر خدا حالش خوبه کوفتگی در دو ناحیه داره.....می دونید پزشک ارتوپد به همسرم چی گفته؟؟؟؟؟

گفته این حاجی ۸۵٪ پوکی استخوان داره برید خدارو شکر کنید که سرعت کم بوده و اسیب جدی نیست...یعنی معجزه است جایی از بدنش نشکسته....

حالا همسرم بهم گیر داده می گه....مامانی تو که می خواستی بزنی به یه جوونش می زدی.....

بله این اواخر زندگی  ما این شکلی پر تنش بود.....

موندم من که اینهمه صدقه و ایت الکرسی می خونم بعد حرکت می کنم چرا اینجوری می شه؟؟؟؟

سردردتون دادم....ولی تا دیروز درگیر رضایت گرفتن از این اقا بودیم و هی کلانتری رفتن و دنبال مامور بودن ......ولی بهر حال مثل اینکه تموم شد...جالبه من اصلا مقصر نبودم چون زیر پل عابر پیاده تصادف کردیم....فقط مونده ماشین جون رو از پارکینگ ازاد کنیم....

ببخشید نبودم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)